ششم
گِردِ خدا میگردم، گِرد آن برجِ کهن،
هزارههاست میگَردَم؛
و هنوز نمیدانم: شاهینم، توفانم،
یا ترانهای بزرگ.
گِردِ خدا میگردم، گِرد آن برجِ کهن،
هزارههاست میگَردَم؛
و هنوز نمیدانم: شاهینم، توفانم،
یا ترانهای بزرگ.
آه، او، آن زلال کجاست، تا به کجاها طنین انداخته است؟
هلهلهگران و جوانان و تهی دستانی که چشم انتظارند
چه احساسی به او دارند؟
نه مگر از دور دست میآیند؟
در گرگ و میششان چیزی سَربَر نمیکُند:
ستارهٔ شبانگاهیِ عظیمِ فقر.
پنجره ای باز مانده بود؟ آیا قصر در چنگ توفان است؟
چه کسی درها را به هم میکوبد؟
چه کسی در اتاقها شلنگ میاندازد؟
هر که میخواهد باشد!
به اتاقکِ تو نمیتواند راهی بیابد!
انگار این خوابِ عمیقِ مشترکِ دو انسان پشت صدها دَر است!
خوابی آن قدر مشترک گویی از یک مادر یا یک مرگ.
زیرا تُهی دستی درخشش عظیمیست از درون ...
اگر تنها یکبار سکوتی به تمامی رخ نماید.
اگر که اتفاق و تقریب
خاموش گردد و خندهٔ همسایگی؛
و همهمهٔ حسهایم
چندان مانعام نشوند در بیداری .
میتوانم در اندیشهای هزارلا
تا کرانهات به تو بیندیشم و
مالکاَت شوم
تا پیش کشات کنم همه زندگی را
به نشانِ سپاس.